۱۶ مرداد ۱۳۹۲

آخرين نفس، به ياد اکبر محمدی، حميدرضا (ماهان) محمدی

آخرين نفس، به ياد اکبر محمدی، حميدرضا (ماهان) محمدی

۸ مرداد ۱۳۸۵. ساعت حدود ۱۷:۳۰

حياط بند ۳۵۰- گروهی از بچه ها همراه تعدادی از زندانيان بند کارگری در حال بازی واليبال بوديم، که يکی از دوستان حاضر در سالن يک امنيتی سراسيمه به حياط وارد شد و روبه ما فرياد زد بچه ها اکبر را از بهداری برگردانده اند و الان در افسرنگهبانی است. من به اتفاق چند نفر از دوستان به سرعت خود را به افسر نگهبانی رسانديم، و اکبر را در حاليکه بر روی برانکارد خوابيده بود، در راهرو ورودی از مراقبان بهداری و افسر نگهبانی تحويل گرفتيم. همان لحظه با شرايط شوک آوری که از ديدن وضعيت وخيم جسمانی اکبر برايم بوجود آمده بود، از او پرسيدم: اکبر چرا برگشتی؟ گفت که : من با تصميم خود برنگشتم، پزشک وقت بهداری دستور برگشت من به بند را داد، و اعتراض های من هم هيچ فايده ای نداشت. اکبر در حالی اينها را می گفت که ما در حال حرکت با برانکارد به سمت سالن پايين بوديم و اولين چيزی که نگرانی ما را بيشتر کرده بود وزن زيادی بود که اکبر طی سه روز گذشته در بهداری از دست داده بود و همينطور چشمان گود رفته و لبهای کاملا ترک خورده اش. دليل اين موضوع را زمانيکه وارد اتاق سه سالن يک بند ۳۵۰ شديم( که من و اکبر در آن زمان در اين اتاق به همراه چند نفر ديگر زندگی می کرديم ) پس از چند سوال و امتناع اکبر از خوردن حتی آب متوجه شديم که اکبر مدت سه روز است در اعتصاب خشک در بهداری بستری بوده.

ساعت حدود ۱۸

اتاق سه تقريبا شلوغ شده بود، دوستان می آمدند و بعد از احوالپرسی کوتاهی با اکبر، نگران می رفتند. وخامت حال اکبر آنقدر زياد بود که حتی نمی شد از روی برانکارد او را به زمين گذاشت. در همان حال و به دليل شکايت از درد شديد بدن و اسپاسم عضلاتش من شروع به ماساژ او کردم. تشنگی و گرمای محيط آنقدر برای اکبر زياد بود که تقاضا کرد بطری های آب خنک را نه برای خوردن که برای خنک شدن سينه، بخصوص سمت قلب او به روی پهلو ها و قفسه سينه اش بغلتانيم. در اين حين اصلی ترين موضوع را از اکبر در مورد درد قفسه سينه اش سوال کردم. که گفت: در تعويض شيفت درمانی امروز، پزشک وقت با ديدن نوار قلب ثبت شده ديشب من اعلام کرد که شب قبل سکته قلبی ناقصی را گذرانده ام. با شنيدن اين موضوع نگرانی ما به وحشت از شرايط اکبر تبديل شد، چرا که هر لحظه امکان ايست قلبی کامل در اين اوضاع برای اکبر بود و اين احتمال را امتناع سرسختانه اکبر از خوردن حتی قطره ای مايعات بيشتر می کرد.

ساعت حدود ۱۸:۳۰

در حال صحبت با اکبر بودم که مرحوم حسن ناهيد هم در همان حال با خواهش از اکبر تقاضا می کرد تا اکبر حتی مقدار کمی هم که شده شير بخورد. اما اکبر همچنان سرباز می زد، که يکی از دوستان پيشنهاد کرد تا اکبر را برای تعويض لباس ها و شستشوی دست، صورت و پاهايش به سرويس ها منتقل کنيم. اين کار تنها با انتقال اکبر بر روی برانکارد به قسمت سرويس های بند امکان پذير بود چون اکبر حتی توان مقداری جابه جا شدن از روی برانکارد را نداشت. که اين پيشنهاد مورد موافقت خود اکبر هم قرار گرفت. چند نفر از دوستان، اکبر را به سرويس ها منتقل کردند و با دقت زياد شروع به تعويض لباس های اکبر و شستشوی دست، پا و صورت او کردند. در همين حال بود که من برای مشورت با دکتر زرافشان به اتاق او يعنی اتاق يک رفتم. دکتر از همان ابتدای ورود اکبر به بند و ديدن شرايط وخيمش با تحويل گرفتن و ورود اکبر به بند مخالف بود، به همين دليل همان زمان هم که من مشغول صحبت با آقای زرفشان بودم عنوان کرد که اکبر در وضعيتی است که می بايست تحت مراقبت های ويژه در بيمارستان و نه حتی در بهداری زندان بستری شود. اين شرايط هر لحظه امکان وقوع اتفاقی جبران ناپذير را برای اکبر دارد.

ساعت حدود ۱۹

در حال صحبت با آقای زرافشان درباره شرايط اکبر بوديم که به يکباره صدای فريادی در راهرو پيچيد و شخصی به نام ابراهيم مومنی که آن زمان در سالن يک ۳۵۰ بود، درب اتاق يک را باز کرد و با صدای بلند و مظطرب فرياد کشيد: اکبر... اکبر... حالش به هم خورده. فاصله ی بين اتاق يک و سرويس ها را چطور رفتم، نمی دانم. اما يک لحظه خود را در داخل سرويس ها و روبرو اکبر ديدم که به سختی سر و سينه خود را از روی برانکارد تا حدودی بلند کرده و با بدنی کاملا سفيد شده برای نفس کشيدن تقلا می کند. چيزی به جز فرياد در ذهنم نيست، و بلند کردن برانکارد و دويدن به سمت طبقه بالا و افسر نگهبانی. زمانيکه به بالای پله های ورودی به افسر نگهبانی رسيديم. به ناچار برای هماهنگی برای آمدن آمبولانس برانکارد را در محوطه روبروی دفتر رئيس اندرزگاه که آن زمان شخصی به نام بزرگ نيا بود، به زمين گذاشتيم. در همين شرايط بود که يکی از دوستان صميمی اکبر که اوضاع را وخيم ديده بود با اشاره ای به يکی از بستگانش او را مجبور کرد تا از ما دور شود و به سالن پايين برگردد. که به يکباره اکبر باز هم نيم خيز شد، تا آخرين تلاش خود را برای کشيدن آخرين نفس انجام دهد. اينجا بود که من با حالتی مسخ شده فقط سعی کردم سر اکبر در افتادنش به پايين با زمين برخورد نکند و بعد چشمان اکبر بود که ديگر هيچ حرکتی نمی کرد. فرياد.... فرياد... فرياد. ديگر نه افسر نگهبانی مهم بود، نه آمدن آمبولانس و نه هيچ چيز ديگر. من کنار برانکارد به سمت سر اکب،ر آن سمت برانکارد مصطفی دريانورد، جلوی برانکارد به سمت پای اکبر، مجيد بنا در يک سو و فرهنگ پور منصوری در سمت ديگر. از ميز افسر نگهبانی با فرياد گذشتيم، هيچ کس نمی توانست جلوی ما را بگيرد. از در اندرزگاه خارج شديم هاشم شاهين نيا هم در سمت چپ برانکارد همراه ما می دويد. و چشمان اکبر بود که هر لحظه مردمکش بازتر و بازتر می شد و فريادهای من در گوش هاشم شاهين نيا، که هاشم سينه اش، سينه اش را فشار بده. سينه اش، سينه اش را فشار بده هاشم. زياد طول نکشيد تا به بهداری برسيم چون وزن آنچنانی بر روی برانکارد نبود اما همان اندازه اش هم کافی بود تا ديگر اکبر بر نگردد.

ساعت حدود ۱۹:۳۰

بهداری زندان اوين- اکبر مرد. با لبانی تشنه، قلبی پر درد در سينه ای تب دار. مرگی در نهايت زجر اما در اوج عزت.

به ياد باد نامت، هميشه به ياد باد.

گمان مبر که به پايان رسيده کار مغان هزاران باده ناخورده در رگ تاک است هنوز

حميدرضا (ماهان) محمدی ترکيه - آدانا ۷ مرداد ۱۳۹۲

0 نظرات: